از اول زندگی همیشه یک سری سوال بی‌جواب تو ذهنم بود که من فکر می‌کردم هر چقدر بریم جلو این سوال‌های بی‌جواب برای من تعدادش کمتر میشه.

 

تا یک جایی از زندگی هم واقعا اینطور بود و تعدادش کمتر می‌شد تا اینکه یک روز داشتم با یکی صحبت می‌کردم که دقیقا یادم نمیاد کی بود. بحث هم فکر کنم یا دینی فلسفی بود یا سوال الگوریتمی (در این حد حافظه‌ام قوی‌ه). حالا این ها مهم نیست مهم اینه من جمله‌ای شنیدم که شاید اون لحظه‌ نه، ولی بعدها خیلی بهش فکر کردم.

 

با منطقت میگی درسته یا صرفا حس می‌کنی درسته؟

 

خب شاید این مسئله برای شما بدیهی باشه اما برای من نبود. خیلی از چیزهایی که فکر می‌کردم جواب درستی برای سوالام باشند یا کلا جملاتی که بر اساس اون ها داشتم زندگیم رو جلو می‌بردم اصلا برام منطقی و عقلانی نبودند بلکه صرفا حس می‌کردم درستند. از اینکه اون گزاره درست باشه یا اون اتفاق بیفته یا اون شرایط رخ بده صرفا حس خوبی در خیالات به من دست میداد.

 

وقتی با این دید بهشون نگاه کردم دیدم که همونطور که این حس رو به این گزاره ها دارم به نقیضشون هم می‌تونم داشته باشم اگر فقط مدتی اون رو با خودم تکرار کنم یا مثلا محیط اطرافم عوض شه.

 

بزارید یه مثال بزنم:

مثلا من همیشه برام بدیهی بوده که آدم باید تاثیرگذار باشه و آدم بزرگی بشه، فرقی نداره کجا باشه، این آدم باید بهترین باشه و همیشه نفر اول باشه.

 

خب در ابتدا این منطقیه. چرا؟ 

اولا که تعریف ما از درست و غلط خیلی وابسته به محیطمونه و ما تا سن بیست سالگی تو ایران (شاید هم همه دنیا)‌ از تنها کسانی که تاثیر میگیریم رسانه،قهرمانای خیالیمون، خانواده و دوستامون هستند.

 

رسانه که فکر کنم تاثیر آنچنانی روی من نداشت. اما من خیلی خودم رو جای قهرمانای خیالیم میگذاشتم و فکر می‌کردم باید مثل اونا باشم تا خوشحال شم. قهرمانای خیالی من مدال دارای المپیاد جهانی ها بودند و به صورت خیلی extreme تر این خفن‌های روسی و چینی سایت‌هایی مثل کدفورسز و تاپکدر. ولی خب چون همیشه نمیشد در این حد بمونی من در نهایت هم دوست داشتم مثل زاکربرگ بشم یا استیو جابز و اینا. خب منطقی هم هست بالاخره هیچکس در خیالاتش خودش رو جای یک آرایشگر یا یک نگهبان نمیزاره. 

 

از اون طرف وقتی خیلی بچه تر بودم هم مادرم هی تو گوشم میخوند که باید همیشه نمره کامل شی. نفر اول شی. اگر نفر اول میشدم همیشه تشویق خیلی زیادی میشدم و اگر نفر اول نمیشدم با بی توجهی مواجه می‌شدم پس این شد که من خیلی روی این متمرکز شدم که همیشه بهترین باشم و اول باشم. حالا وما هم براش تلاش نکردم و این وما چیز مثبتی نیست ولی خب این همیشه دغدغه ذهنی من بوده از بچگی تا الان.

 

شاید مثلا تا ۲ ۳ سال پیش برام ۱۰۰ درصد بدیهی بود که آدم باید بهترین باشه و برام جای سوال بود چه طور یه نفر میتونه خیلی ریلکس به زندگی نگاه کنه و اون رو مثل یه رقابت نبینه.

چطور یه آدم قبول می‌کنه فقط یه سطحی از رفاه رو داشته باشه و دغدغه این رو نداشته باشه که مثلا اسمش جاودان شه یا کشورش رو درست کنه.

اما با گذر زمان و هم نشینی با ادم های ریلکس‌تر و یک جورایی پیرو Dudeism، دیدم که نه واقعا ومی نداره آدم خفن شه و می‌تونه خیلی ساده زندگی کنه و بمیره.

 

البته یک فاکتور خیلی مهم اینه که من تو این مدت به یک سطح مالی خیلی خوبی رسیدم به نحوی که تقریبا هر چی اراده می‌کردم به دستم میومد و انگار این مدت کاری کردم که حرص پول یا مثلا قدرت (در حد خودم) از وجودم بره.

 

 

این همه قصه گفتم، چرا؟ به خاطر اینکه الان اوضاعم جوری شده که خیلی به جواب این سوال نیاز دارم. 

 

الان من باید تصمیم بگیرم که آیا من باید خودم رو فدا کنم، پدر خودم رو در بیارم و برم یه دانشگاه خفن که بتونم بعدش از برند اونجا استفاده کنم و کلی هم کارای خفن تر کنم.

یا نه اصلا نیازی نیست.

صرفا برم یه دانشگاه متوسط رو به بالا و بعدش مشغول کار و زندگیم بشم.  و در اون مدت کارایی که دوست دارم بکنم حالا چه DotA بازی کردن باشه چه سفر چه کتاب خوندن و فیلم دیدن.

 

چیزی که واضحه اینه که هر چی دانشگاه خفن تری بری بیشتر جر می‌خوری. حالا شاید اخر اخرش خیلی خفن شی و بقیه تحسینت کنند. 

اما خودت رو از کلی تفریح و خوشی محروم کردی صرفا به خاطر این تحسین‌ها. 

آیا مثلا الان Hinton, Ullman از بابای من یا مثلا بچه‌های شرکت خوشحال تر و بی دغدغه ترند؟

 

نمی‌دونم.

تا ببینینم زندگی برای ما چطور پیش میره و یکسال دیگه ما کجاییم؟

 

Taxi Driver:

All my life needed was a sense of someplace to go. I don't believe that one should devote his life to morbid self-attention. I believe that someone should become a person like other people.

 

 

 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها