تو شرکت تنها نشستم و یکم عجیبه که امروز تا الان هیچکس جز بچههای خدمات نیستند.
محیط کاملا ساکنه و تنها چیزایی که تغییر میکنه نمودارهای گرافانا روی تلویزیون مانیتورینگه و دکمههای کیبورد من که بالا پایین میشه.
ادامه مطلب
پرده اول ـ شروع مجدد:
یک مدت طولانی بود که نمینوشتم و دلیل خاصی هم نداشت. یادم نمیآد که آخرین باری که نوشتم کی بود و اینو از پست آخر هم نمیشه فهمید چون چند وقت پیش بود که اومدم و یک تعداد زیادی از پستها رو پاک کردم و پست آخری که الان مونده برای ۲۹ اسفنده.
ادامه مطلب
من نمردم و مینویسم تا بگم زندهام.
پاییز لعنتی با هوای تاریک و بارونهای دپرس کننده اش اومده داره حال من رو بد میکنه.
ولی من لذت میبرم. لذت میبرم از زبان خوندن یاد گرفتن لغاتی که تا حالا نمیدونستم. لذت میبرم از تلاش برای مسابقهای به اسم تافل هر چند خیلی دیر جدی خوندن رو براش شروع کردم.
این روزها پنجشنبهها تنها پا میشم میرم شهربازی. تمرین میکنم تا وقتهایی که یک دستگاه خیلی وحشتناک سوار میشم ریلکس باشم، جیغ نزنم، تپش قلب نگیرم و چشمام رو نبندم.
برگشتم به دانشگاه دوباره، یک ماه از کار مرخصی گرفتم و حالا تقریبا هر روزم از صبح تا شب توی دانشگاه با دوستام و تو سالن مطالعه میگذره.
میدونم دیگه ترم ۹، ترم آخره. دیگه ترم بعد کسی نیست، هیچکس نیست تا تو سایت دانشکده بشینم پیشش.
دوباره پینگ پنگ بازی کردن رو شروع کردم تا اضافه وزنم رو کم کنم و لذت ببرم. تو نمیتونی ۱ ساعت مداوم بدوی و عرق بریزی ولی میتونی ۴ ساعت پشت سر هم پینگ پنگ بازی کنی و اصلا متوجه نشی لباست انقدر خیس شده که میتونی بچلونیش.
نمیدونم آخرش چی میشه. نمیدونم سال بعد اینجا ارشد میخونم یا خارج یا سربازیام.
نمیدونم سال بعد دارم چه رشتهای رو میخونم حتی.
و اینش قشنگه. خیلی قشنگه.
این که برای یه مسابقه تلاش میکنم باعث میشه باورم شه هنوز زندهام و نمردم.
من هنوز زندهام.
یکم نگران آیندمم.
تافلم اومد و خدا رو شکر ۱۰۰ شدم. خفن نیست ولی نسبت به اهمالی که من کردم و با توجه به اینکه مینیمم همه جا رو اوردم راضیم.
دو هفته ای که تافل خوندم خیلی خوش گذشت. به خصوص وقتی که رایتینگ مینوشتم حس خیلی خوبی داشتم همیشه.
شاید دو برابر شد سوادم تو این دو سه هفته، خوشحالم از این بابت.
هنوز از هیچ استادی اوکی نگرفتم و این اذیتم میکنه. نمیدونم هزینه ای که دارم میدم اخرش نتیجه میده یا نه.
دوباره با چیزهای مختلف بمبارون شدم و باید از پس همش یه جوری بر بیام.
بزار بشماریم:
۱- اپلای کردن برای دانشگاها
۲- ایمیل زدن برای استادا
۳- شرکت
۴- درسا و تمرینا و امتحانا.
ولی خب به جای فکر کردن و panic کردن باید خیلی با ارامش به کارم ادامه بدم.
فقط احساسی قوی می تواند حریف یک احساس بشود. کار من مشخص است: باید یاد بگیرم عقل را به احساس تبدیل کنم.
به نظرم محبت به آدما تا یه حدی اوکیه و نتیجهای در جهت قوی تر شدن دوستی میده.
از یه جا به بعد ما آدمای نسبی فکر میکنیم طرف وظیفشه اگه محبتی میکنه به خاطر خفن بودن ماست و .
و خب اگه اون طرف هم هوشمند نباشه فکر میکنه الان که با این همه محبت باز جبران نمیکنیم یا توجهی نمیکنیم یا پسش میزنیم باید محبتش رو بیشتر کنه.
این چرخه هی تکرار میشه و
این رو به عینه هم تو دبیرستان هم تو دانشگاه دیدم.
یه روزی فکر میکردم اپلای کردن خیلی سخت باشه چون آدم تنها میشه.
خب اونروز احمق بودم و فکر میکردم رفاقتا دوطرفه است ولی الان میبینم مثل منگلای سبک خودمو همش درگیر رفاقتای یک طرفه کردم.
حالا که فهمیدم همینطوریشم تنهام، فکر کردن به اپلای، حتی برنگشتن خیلی برام راحت تر شده.
ما نسبی هستیم و اینکه چقدر طرف رو خفن بدونیم تا حدی به رفتار اون شخص با ما بستگی داره.
ما متر درستی نداریم از هیچ چیزی و همه چیز رو نسبی میبینم.
اوضاع خب الان جوری شده که توی یک عدم قطعیت سنگین قرار گرفتم.
دقیقا مثل وقتی که میخواستم تغییر رشته بدم، نمیدونستم تهش چی میشه و یه خورده میترسیدم. الانم نمیدونم تهش کدوم دانشگاه قبول میشم و یکم ترسناکه.
ددلاینها نزدیکه و منم یه جورایی هیجان دارم ببینم تهش چی میشه. این مدت باید خیلی حواسم جمع باشه و لحظهای وقت هدر ندم. میدونم که باید دقت بیشتری رو تو کارام خرج کنم و Mindfull تر باشم.
شاید بهتر باشه برای مدتی آهنگ گوش ندم و یکم از جمعهای دوستیمون فاصله بگیرم.
این پاییز برام مثل یک چشم به هم زدن گذشت.
خوشحالم انقدر درگیر کارای مختلف بودم که وقت نکردم اصلا به چیزای دیگه فکر کنم و افسرده شم.
همش در حال تقلا بودم. تقلا برای تافل، برای اینترنشیپ، برای اپلای و ایمیل و GRE و اینجور داستانها. کار و دانشگاه هم که عضو ثابت بوده این مدت.
فارغ از اینکه نتیجه اش آخر چی میشه من خوشحالم که انقدر خوش گذشت این مدت. امیدوارم در ادامه هم سرم همینقدر شلوغ باشه.
یک چیزی که خیلی مهمه اینه که دارم یاد میگیرم چطور وقتی مدت زمان لازم برای تمام کارا از زمان در اختیار من بیشتره، بتونم موثر ترین کارا رو انتخاب کنم و انجام بدم.
از اول زندگی همیشه یک سری سوال بیجواب تو ذهنم بود که من فکر میکردم هر چقدر بریم جلو این سوالهای بیجواب برای من تعدادش کمتر میشه.
تا یک جایی از زندگی هم واقعا اینطور بود و تعدادش کمتر میشد تا اینکه یک روز داشتم با یکی صحبت میکردم که دقیقا یادم نمیاد کی بود. بحث هم فکر کنم یا دینی فلسفی بود یا سوال الگوریتمی (در این حد حافظهام قویه). حالا این ها مهم نیست مهم اینه من جملهای شنیدم که شاید اون لحظه نه، ولی بعدها خیلی بهش فکر کردم.
با منطقت میگی درسته یا صرفا حس میکنی درسته؟
خب شاید این مسئله برای شما بدیهی باشه اما برای من نبود. خیلی از چیزهایی که فکر میکردم جواب درستی برای سوالام باشند یا کلا جملاتی که بر اساس اون ها داشتم زندگیم رو جلو میبردم اصلا برام منطقی و عقلانی نبودند بلکه صرفا حس میکردم درستند. از اینکه اون گزاره درست باشه یا اون اتفاق بیفته یا اون شرایط رخ بده صرفا حس خوبی در خیالات به من دست میداد.
وقتی با این دید بهشون نگاه کردم دیدم که همونطور که این حس رو به این گزاره ها دارم به نقیضشون هم میتونم داشته باشم اگر فقط مدتی اون رو با خودم تکرار کنم یا مثلا محیط اطرافم عوض شه.
بزارید یه مثال بزنم:
مثلا من همیشه برام بدیهی بوده که آدم باید تاثیرگذار باشه و آدم بزرگی بشه، فرقی نداره کجا باشه، این آدم باید بهترین باشه و همیشه نفر اول باشه.
خب در ابتدا این منطقیه. چرا؟
اولا که تعریف ما از درست و غلط خیلی وابسته به محیطمونه و ما تا سن بیست سالگی تو ایران (شاید هم همه دنیا) از تنها کسانی که تاثیر میگیریم رسانه،قهرمانای خیالیمون، خانواده و دوستامون هستند.
رسانه که فکر کنم تاثیر آنچنانی روی من نداشت. اما من خیلی خودم رو جای قهرمانای خیالیم میگذاشتم و فکر میکردم باید مثل اونا باشم تا خوشحال شم. قهرمانای خیالی من مدال دارای المپیاد جهانی ها بودند و به صورت خیلی extreme تر این خفنهای روسی و چینی سایتهایی مثل کدفورسز و تاپکدر. ولی خب چون همیشه نمیشد در این حد بمونی من در نهایت هم دوست داشتم مثل زاکربرگ بشم یا استیو جابز و اینا. خب منطقی هم هست بالاخره هیچکس در خیالاتش خودش رو جای یک آرایشگر یا یک نگهبان نمیزاره.
از اون طرف وقتی خیلی بچه تر بودم هم مادرم هی تو گوشم میخوند که باید همیشه نمره کامل شی. نفر اول شی. اگر نفر اول میشدم همیشه تشویق خیلی زیادی میشدم و اگر نفر اول نمیشدم با بی توجهی مواجه میشدم پس این شد که من خیلی روی این متمرکز شدم که همیشه بهترین باشم و اول باشم. حالا وما هم براش تلاش نکردم و این وما چیز مثبتی نیست ولی خب این همیشه دغدغه ذهنی من بوده از بچگی تا الان.
شاید مثلا تا ۲ ۳ سال پیش برام ۱۰۰ درصد بدیهی بود که آدم باید بهترین باشه و برام جای سوال بود چه طور یه نفر میتونه خیلی ریلکس به زندگی نگاه کنه و اون رو مثل یه رقابت نبینه.
چطور یه آدم قبول میکنه فقط یه سطحی از رفاه رو داشته باشه و دغدغه این رو نداشته باشه که مثلا اسمش جاودان شه یا کشورش رو درست کنه.
اما با گذر زمان و هم نشینی با ادم های ریلکستر و یک جورایی پیرو Dudeism، دیدم که نه واقعا ومی نداره آدم خفن شه و میتونه خیلی ساده زندگی کنه و بمیره.
البته یک فاکتور خیلی مهم اینه که من تو این مدت به یک سطح مالی خیلی خوبی رسیدم به نحوی که تقریبا هر چی اراده میکردم به دستم میومد و انگار این مدت کاری کردم که حرص پول یا مثلا قدرت (در حد خودم) از وجودم بره.
این همه قصه گفتم، چرا؟ به خاطر اینکه الان اوضاعم جوری شده که خیلی به جواب این سوال نیاز دارم.
الان من باید تصمیم بگیرم که آیا من باید خودم رو فدا کنم، پدر خودم رو در بیارم و برم یه دانشگاه خفن که بتونم بعدش از برند اونجا استفاده کنم و کلی هم کارای خفن تر کنم.
یا نه اصلا نیازی نیست.
صرفا برم یه دانشگاه متوسط رو به بالا و بعدش مشغول کار و زندگیم بشم. و در اون مدت کارایی که دوست دارم بکنم حالا چه DotA بازی کردن باشه چه سفر چه کتاب خوندن و فیلم دیدن.
چیزی که واضحه اینه که هر چی دانشگاه خفن تری بری بیشتر جر میخوری. حالا شاید اخر اخرش خیلی خفن شی و بقیه تحسینت کنند.
اما خودت رو از کلی تفریح و خوشی محروم کردی صرفا به خاطر این تحسینها.
آیا مثلا الان Hinton, Ullman از بابای من یا مثلا بچههای شرکت خوشحال تر و بی دغدغه ترند؟
نمیدونم.
تا ببینینم زندگی برای ما چطور پیش میره و یکسال دیگه ما کجاییم؟
Taxi Driver:
All my life needed was a sense of someplace to go. I don't believe that one should devote his life to morbid self-attention. I believe that someone should become a person like other people.
۱۰ ثانیه به عکس بالا نگاه کنید. خیلی اعصاب خوردکنه. نه؟
من هیچوقت نرفتم دنبال معنای واقعی کلمه جهان سوم» و سعی کردم معناش رو از روی مثالهاش یا جاهایی که به کار میره به دست بیارم. شاید منطقی نباشه ولی معنایی که در ذهن من برای این کلمه شکل گرفت این جمله بود:
اگر فرض کنیم آینده هر نفر تابع "تلاش خودش" و "عوامل بیرونی" باشه، جهان سوم جاییه که عوامل بیرونی مستقل از تلاش هر نفر میتونه آیندهاش رو به فنا بده. در واقع فرض کنید دو تا تابع داریم که میخواهیم اون هارو بیشینه کنیم:
F(x,y) = x + y
F(x,y) = xy
دومی خیلی تابع مسخرهای هستش چون ممکنه y صفر باشه و اونوقت فرقی نداره دیگه x چند باشه.
این تابع مسخره، ایرانی بودنه!
این مسئله شاید تا ابد هم همراهت بمونه. مثال:
دانشجوی ایرانی خفنی که علی رغم اینکه مهارتش برای همه ثابت شده است و نمیتونه گوگل کار کنه چون ایرانیه. همین قدر مسخره!
در داخل ایران هم حس میکنم تعداد کسانی که به خاطر عوامل بیرونی به فنا رفتند از کسانی که به خاطر تلاش نکردن خودشون به فنا رفتند بیشتره. در حالی که شاید این شرایط مثلا برای یه دانشجوی فنلاندی نباشه.
خیلی وقتها ممکنه اینطور عوامل بیرونی رو نبینیم. مثلا ۸۰ سال پیش یکی تصمیم گرفته که سربازی تو کشور اجباری باشه، فکر میکنید سربازی بین چندتا زوج فاصله انداخته و حتی باعث شده رابطشون به هم بخوره؟ فکر میکنید باعث اپلای/ادامه تحصیل اجباری چند نفر شده؟ چند نفر رو افسرده کرده؟ و از همه وحشتناک تر چند نفر تو سربازی وقتی بالا برجک تو عمق تنهایی شون شناور بودند، خودشون رو متقاعد کردند و وقتی اومدند پایین خودشون رو کشتند؟
این جهان سومی که من تو ذهنم ساختم انقدر پلید و پست بوده که به مردمش یاد داده که اگر کسی از سربازی بدش بیاد بچه ننه است! یا مثلا سربازی خدمت به میهن و کسی که سربازی نره وطن فروش!
قسمت دردآور قضیه دقیقا همینجاست که این عوامل بیرونی normalize شدند. یعنی ما دیگه قبول کردیم که این ها بخشی از زندگیه و خب باید طی شن دیگه. شخص شاید خودش متوجه این عوامل نباشه و بلاهایی که سرش میاد رو از کوتاهی خودش ببینه، خودش رو سرزنش کنه و شوربختیاش رو از همت کم خودش ببینه.
اصلا تا حالا فکر کردید چرا ما باید مجبور باشیم اپلای کنیم؟ حقیقتش ۴ سال پیش فکر میکردم اینایی که اپلای میکنند وطن فروشن و بخاطر مک دونالد و یکم زرق و برق دارند میرن اونور. انسان باید جنگجو باشه و این حرفا. ولی وقتی میبینم هر چقدر من تلاش کنم فایده نداره. هر چقدر کار کنم و خفن شم بازم آخرش حداقل ۱۰ سال طول میکشه تا بتونم خونه بخرم. و اینکه میبینم ممکنه شب بخوابم و صبح بیدار شم ببینم سرمایه ام نصف شده یا همه چیز سه برابر گرون شده یا مجبور شدم فلان کار رو کنم که تا دیروز نمیکردم، باعث میشه به باورهای گذشته ام بخندم که چقدر احمقانه و کورکورانه بود.
بگذریم
من این مدت عصبیام، خیلی خیلی عصبی. وقتهایی که عصبیام مدام DotA بازی میکنم و مدام میبازم.
وقتهایی که عصبانی ام تو شرکت جای کار کردن هی راه میرم و از یخچال چیزی برمیدارم میخورم.
وقتهایی که عصبی ام سعی میکنم هی بخوابم تا زمان بگذره.
کاراموزی که آلمان قبول شده بودم رو نمیتونم برم چون دانشگاه قانع نمیشه که من برگردم. میخوام قانعشون کنم که متاسفانه به دلیل کرونا هر روز یه نفر نمیاد!
اپلایم جوابش اومده با اینکه دانشگاه خوبی قبول شدم اما جرئت نمیکنم برم تو یوتیوب حتی اسمش رو سرچ کنم.
خود اون دانشگاه ایمیل میزنه که بیاید که وبینار گذاشتیم آشنا شید با امکانات دانشگاه یا مثلا Tour داشته باشید در campus اما من با خودم میگم نکنه اینا رو برم ببینم، خوشم بیاد و بعدش نشه که برم.
اون موقعست که باید دو برابر ناراحت باشم.
ممکنه ۷ ۸ ماه بعد در حال ریسرچ باشم یا ممکنه در آموزشی پادگان!
من تلاش خودمو کردم ولی آینده مثل عکس پایین تاره.
حقیقتا خسته شدم از ایرانی بودن!
درباره این سایت